زندگی

خواب و بیداری

زندگی

خواب و بیداری

من

من زیاد دوست دوست پسر داشتم. چند ساله تمام تا وقت اجازه میداد با همه رقم ادم بر خوردم. نتیجه ای که از این دوستیا  داشتم چند تا بودن ولی مهمترینش این بود که هیچ کدوم نمیدونستن از این دوستی چی میخوان. در واقع هیچ کس نمیدونه از دوستی با جنسه مخالف چی میخواد. حتی اونایی که به خاطر س-ک-س- با دختر ها دوست میشن هم نمیدونن از این رابطه چی میخوان. البته این جوری نیست که نشونه بریم به پسرا و بگیم که همه ی پسرا بد هستن و اوصولا اکثره خیانت ها از طرفه پسره و کلا همه چی تقصیر اوناس. که البته واقعا هم اینجوریه و کلا همه ی تقصیرا همیشه گردن اوناس. ولی اگه بی طرف قضاوت کنیم بحثه دختر یا پسری نیست. بحثه خوده فرده. یادمه اولین دوست پسرم که اسمش یادم نیست از یه خانواده ی مذهبی بود و تو فامیلشون رسم بود زود ازدواج کردن. اینم فکر کرده بود ازدواج یعنی دختر خوشگل بود بگیرش. من اونموقع 13 سالم بود. اونم اومده بود با یه دختره 13 ساله طرحه رفاقت بریزه واسه ازدواج. اونموقع خودش 18 سالش بود. نمیدونم چرا نمیدونست دختر ها تو اون سن هر حرفی رو میزنن. خلاصه بعده 1 سال کار بالا گرفت. مامانش اینا میخواستن پابندش کنن. اون هم میگفت من دوست دختر دارم با اون هم ازدواج میکنم. البته همون موقع با کلی بساط به هم زدم و قضیه تموم شد. ولی بعدش فهمیدم اون نمیدونست چی میخواست از دوستیمون. یعنی همون موقع هم میدونستم امکان نداره ما با هم بمونیم. فاصله ی طبقاتی بینه خانواده. سطحه فکریه خودمون که از زمین تا اسمون فاصله داشت. من هیچوقت معنیه محدودیت رو نفهمیدم. هیچ وقت باهاش کنار نیومدم. محدودیت برای من فرقی با مردن نداره. اونموقع هم من یه دختره خام بودم که از غرور داشت میترکید. بعدش تا 4 ساله بعدش با کلی ادم دوست شدم. با همه نوعش. همه مدتش. از 1 ساعت گرفته تا چند ماه. ولی بیشترین زمانی که با کسی بودم همون 10 ماه بود که با اولین دوست پسرم بودم. هیچ کس بیشتر از اون نبود. اونایی بودن که همون اول میگفتن از دوستی س-ک-س- میخوان. همونایی که 1 ساعته بودن. من همیشه از صداقتشون ممنون بودم. خیلی خوبه طرفت انقدر رک باشه که قصدشو رک بگه. تا ادم الکی باهاش وقت نگذرونه. بودن اونایی که جرات نداشتن بگن و الکی وقت میگذروندن و بعدش هم که میفهمیدم و باهاشون بهم میزدم و کلی عصبانی میشدم چون خیلی بده ادم جرات حرف زدن نداشته باشه.  بعضی ها هم نمیدونستن چی میخوان و فقط میخواستن دوست باشن. 2 مورد هم بود که دوستی نمیخواست عشق میخواست. خب من نه اهله عشق بودم نه محدودیت میخواستم. 5 سال دوستیای بی وقفه باعث شده بود تنوع طلب بشم.  البته از اون اول هم تنوع طلب بودم ولی دیگه نه واسه ادم ها. ولی این دوستیا روز به روز هوسباز ترم میکرد. تا جایی که دیگه بیشتر از 1 هفته نمیتونستم با کسی بمونم. البته هنوزم همینطوریم یعنی نمیتونم به کسی بیشتر از 1 هفته فکر کنم. تا اینکه با اتا اشنا شدم. اولش اون بد نبود. مشکل از من بود. نمیتونستم فقط با اون باشم. کلی هم بهش خیانت کردم. خب 5 سال بود رفیق بازی میکردم . بی محدودیت بودم. البته اونم بعده یه مدت فهمید و دیگه زیاد کاری با هم نداشتیم. هیچ وقت نتونستم دوستش داشته باشم. بعده اون دیگه با کسی دوست نشدم. 1 ساله . به قوله دوستام کلی کیس مناسب رو پروندم. ولی تنوع طلبی من عینه بمبه که منتظره یه جرقه اس. حالا اینا رو واسه خنده نگفتم. منظور دارم. امروز سره شب حدوده 8 حسین زنگ زد. حسین رو من چند سال پیش (دقیقا یادم نیست کی؟) باهاش دوست بودم. از فامیلای دوستم سپیده بود. اونموقع تو دانشگاهه فیروز کوه بود. یادم نیست چند وقت با هم بودیم. به خاطره سپیده مجبور بودم باهاش بمونم. بعد که باهاش به هم زدم سپیده هم با من قهر کرد که تو فامیل همه میدونن حسین تورو میخواد و از این حرفا. یادمه سره پسر عموی سپیده دعوا کردیم منو حسین. پسر عموی سپیده دوسته حسین بود. اسمش ارش بود. ارش میخواست حسین با یکی از دخترای فامیلشون دوست شه . کلی هم منو حسین رو به جونه هم انداخت. منم از خدا خاسته سره اخرین دعوامون همینو بهونه کردم باهاش به هم زدم. بعده اون هم با کلی ادمه دیگه دوست بودم به لطفه سپیده هم اطلاعات کامل به گوشش میرسید. اونم بعضی وقتا یه اس ام اسی میداد منم یا میگفتم شما؟ یا میگفتم مزاحم نشو. وقتی اینجوری میگفتم چه حرصی میخورد بماند. بعد دفعه ی اخر یه دختره زنگید به گوشیم. خواهره حسین بود. منم که سگ اخلاق. برگشتم به دختره گفتم تو بیجا کردی زنگیدی. حالا این ور مامانم میگفت الان خوده حسین میگه چرا به خواهرم توهین کردی. ولی من میدونستم حسین زن زلیل تر از این حرفاس. کلی به خواهرش و خودش و سپیده دری وری گفتم. بعدش هم خطمو عوض کردم. این پسرایی که خواهر دارن زورشون که به دوست دخترشون نمیرسه که. زورشون فقط به خواهرشون میرسه. یعنی هر چی از دوست دختر دلخورن سره خواهر در میارن. خلاصه روزه اخر که زنگیدم به گوشیش بگم دیگه به این خط نزنگ گفت شماره ی جدیدتو بهم میدی. گفتم من از شره تو دارم خطمو میفروشم شماره جدیدمو بهت بدم؟؟؟!!!!!!!!!!!! بعده کلی من....من... گفت نمیخوای برگردی؟ منم گفتم نه. گفت چرا؟ گفتم قدیمی شدی. نوبته جدید هاس. حالا من 1 ساله با هیچ کس نیستم ولی گفتم بزار یه خورده حرص بخوره. بعد اون گفت هر جوری شده شمارتو پیدا میکنم. منم گفتم موفق باشی. بعدش دیگه خبری نداشتم تا امروز که زنگید. حالا منم نمیتونم گوشیمو خاموش کنم وگرنه میفهمه منم. اخه عادت دارم تا یه بار بیشتر صدای گوشیم در اومد خاموشش کنم. البته یه یه بار سپیده بهم گفت بعده تو با هیچ کس نبوده ولی من چشمم اب نمیخوره. در هر صورت ما اصلا به هم نمیخوردیم. من سفید. اون سبزه. من راحت و باز. اون مذهبی و محدود. حالا من نمیدونم ادم چند بار خطشو عوض میکنه؟ اخه خطم ایرانسل نیست که مثله نقل و نبات و سوپر مارکت بفروشن. خطم 912 نمیشه هر روز هر روز عوض کرد. مامانم میگه خطمو خاموش کنم ولی کافیه اشغال بزنه تا معلوم شه ماله منه. این پسره روانیه. معلوم نیست شمارمو ار کجا اورده. من حتی شمارمو به سپیده ندادم تا نتونه بهش بگه.  ولی خب بی طرف حساب کنیم همیشه همه ی پسرا بد نیستن. مثلا حسین بچه خوبیه ولی نمیفهمه ما به هم نمیخوریم. مثلا واسه یه دختری مثله خودش خیلی هم خوبه ولی واسه من نه.

مجردی

تو تهران خر پر نمیزنه. خیابونا همه خلوت. مغازه ها همه بسته. اتوبان همت خالی. تو صیاد شیرازی باید چادر زد. منم عینه این بیکارا صبح راه میوفتم میرم میگردم تا شب. پیاده روی تو این هوای سرد خیلی حال میده. بعد برمیگردم غذا میخورم میگیرم میخوابم. کی میگه زندگی مجردی بده؟ امروز صبح برگشتم به مامانم میگم یه 3 . 4 روز دیگه بمونین. دیروز رفتم تو بالکن. داشتم دنباله هدی میگشتم حواسم نبود زیره بالکنمون ادم وایساده. از این سره حیاط جیغ و ویغ کردم هدی .... تو دهنت. برو بستنی بگیر با یه بسته اسی. بعد دیدم هدی داره بد نگاه میکنه. این طرف اون طرف و نگاه کردم دیدم 2 تا پسر زیره بالکنن. منم تاپ و شلوارک تنم بود. خیلی ریلکس و با کلاس اومدم تو. هدی میگه 2 دقیقه همونجا ماتشون برده بود. دختر ندیده ها. حالا من حواسم نبود اونا باید هیز بازی در بیارن؟!!!

عید

اولا عید همه مبارک. امیدوارم ساله خوبی داشته باشید و از این حرفا.... 

دو روز فاصله چهار شنبه سوری تا عید رو رفتم خرید. خرید نبود ولی یه چیزی تو اون مایه ها بود. 2 تا مانتو گرفتم. شال گرفتم. 20 تا فیلم گرفتم. امروز تا 30/8 خواب بودم. بعد مامانم اومد بیدارم کرد. ساعت 9 هم سال تحویل شد منم داشتم فیلم نگاه میکردم.  

قراره فردا مامانم اینا برن مسافرت. من نمیرم. میمونم خونه. البته شاید در نظره اول این مسئله ی خاصی نباشه ولی واسه ی من یه مسئله ی خیلی خاص و ویژه و بزرگه. چون از کارای خونه هیچ کاری بلد نیستم و یه جورایی شلخته و بی سلیقه هم هستم و قراره 3 روزه اینده تنها تو خونه بمونم. با توجه به اینکه تا حالا پامو تو اشپز خونه نزاشتم و حتی اب خنک رو هم تو اتاقم دارم پس شرایط جالب میشه. مامانم غذا پخته اندازه ی یه رستوران. تو ظرفای کوچیک تقسیم کرده و در تعجبم از کجا فهمیده که من عقلم به این نمیرسید که قابلمه به اون گندگی رو گرم نمیکنن و میریزن تو ظرفه کوچیک. تا همین الانم داره توصیه میکنه چیکار کن چیکار نکن. ساعت 15/3 نصفه شبه. هر دو دقیقه یه بار میاد یه چیزی میگه. تمامه درو دیوار هم پر از یادداشت های مربوط به همون نقطه است. رو گاز یه a4 توضیحات زده. رو سماور 3 تا کاغذ توضیحات هست. رو دره ورودی 2 تا a4 توضیحات هست. 5 تا پفیلا خریده. 5 تا مزمز . 5 تا میمک. 5 تا دلستر. 5 تا بستنی کیلویی. یه نسکافه گلد گرفته اندازه توپ بسکتبال. شماره فست فود و اژانس و داییم و پلیس و امبولانس و اتش نشانی رو هم نوشته زده رو تلوزیونه پزیرایی. به تلوزیونه خودم هم شماره موبایلش و با پلاک ماشین نوشته و زده. الانم بالا سره من داره را میره . نمیتونه بخوابه. اخه دفعه ی قبلی که تو خونه تنها موندم سماور رو سوزوندم و وقتی میخواستم ذغال بزارم رو گاز ذغال افتاد رو موکت و سوخت و همسایمون از دوده اون زنگ زد اتش نشانی و البته زیاد مهم نبود ولی مامانم حتی به خواهرش هم نگفت این قضیه رو. مامانم امیدواره وقتی بر میگردن خونه سالم باشه. خیلی مسخره است. هر دومون به طرزی نگرانیم. من نگرانم که سالم برن و برگردن و اون نگرانه من بترسم . مادر شدن یعنی خریت. از دیروز 10000000000000 دفعه پرسده میخوای نریم اگه میترسی. منم 100000000000000000000 دفعه بهش گفتم که دفعه ی اولم نیست و قبلا تنها موندم و زنده موندم. ولی گوشش بدهکار نیست. منم خیلی نگرانم که میخوان با ماشین برن چون دفعه ی قبل تو راه تصادف کردیم. ولی نمیتونم نگرانیمو نشون بدم. این مامانم هم یه طوری حرف میزنه انگار قرار نیست برگردن.کاش میتونستم بگم چقدر نگرانم. چقدر میترسم. بعضی وقتا یه قول چقدر واسه ادم نیازه. اگه فقط میتونستم بهش بگم که نگرانم اونوقت بهش میگفتم بهم قول بده برمیگردی. ولی نمیشه. من هیچ وقت نزاشتم کسی احساساتمو ببینه. حتی همین امروز موقه ی سال تحویل اومد روبوسی کنه من کلی جیغ و داد کردم که این کارا یعنی چی؟ این لوس بازیا چیه؟  

خیلی میترسم. البته به این ترس عادت دارم. از سوم دبستان هر وقت مامانم ازم دور میشد این ترس و داشتم. ولی این دفعه خودش هم یه جوری حرف میزنه انگار برنمیگردن.  حتی وقتی میخواست تا سره کوچه بره من میترسیدم. وقتی میخواد بره دکتر اونم با مترو من انقدر میترسم که ترجیح میدم بخوابم تا وقتی بیدار شدم خونه باشه. البته هیچ وقت نزاشتم بفهمه. نزاشتم هیچ کس بفهمه. من نگرانم. اون نگرانه. اون 2 دقیقه یه بار میاد تا مطمئن بشه من راضیم بره. منم ریلکس زل میزنم بهش و میگم نمیشه به جای 3 روز کله تعطیلات برین تا من یه خورده خوش بگذرونم؟ چقدر زندگی مسخره اس.