زندگی

خواب و بیداری

زندگی

خواب و بیداری

اخی...

بلاخره این تولد هم تموم شد. بعده ۵ تا لباس اخر سر هم عینه این خنگا یه بولیز با شلوار لی پوشیدم. این هم انتخاب طلائی من!!! ساعت 8 صبح اتنا اومده بود دنبالم. ساعت 9 باباش اومد دنبالمون وسایل رو برداشتیم رفتیم خونه اتنا اینا. بعد رفتیم ارایشگاه. بعد برگشتیم خونه. حالا اون وسط دعوای لباس گرفتیم. خلاصه ساعت 3 اماده شدیم نشستیم. بعده کلی اهنگ با صدای بلندددددددددددددددددددددددددددددددددددددددددددددددددددددددددد من و هدی دوستم رفتیم بیرون تو اتاق نشستیم. خلاصه مصیبت بود. الان یه ربع بیشتر نیست برگشتم خونه. البته مهمونی هنوز ادامه داره ولی من تحمل نداشتم. با هدی برگشتیم خونه. الان داریم فاصله هارو میبینیم. مامانم اینا هم خونه نیستن. خلاصه دارم از سر درد میمیرم. حالا دارم عکسارو نگاه میکنم چه افتضاحین!!! نمیدونم چرا قیافم اینطوری شده؟؟؟؟؟؟؟؟خلاصه اینم تموم شد. اییییییی ای ای ایییییییییییییییییییی......... سردرد دارم.پاهام داره میشکنه. خب یه کفش با پاشنه 10 سانتی از ساعت 9 صبح تا 10 شب بایدم پام بشکنه. ایییی...باید برم حموم ولی کی حوصله داره؟؟؟انقدر تو موهام تافت زدن که شده استخوان.اخی. تموم شد.

نظرات 3 + ارسال نظر
زهرا پنج‌شنبه 24 تیر‌ماه سال 1389 ساعت 11:28 ب.ظ http://sarehajar.blogsky.com

سلام دخترم چندتااز پست هاتو خوندم خوشحال میشم با هم دوست باشیم

محمدرضا جمعه 25 تیر‌ماه سال 1389 ساعت 12:20 ق.ظ http://zibayenaz.mihanblog.com

سلامو
خسته نباشی.
بهم سر بزن.

گربه تنها شنبه 26 تیر‌ماه سال 1389 ساعت 10:39 ق.ظ http://devil-angel.blogsky.com

امیدوار بودم بهت خوش بگذره
یا حداقل میتونستی اینجوری فکر کنی

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد