دلم میخواد بگیرم بخوابم 1 یا 2 سال دیگه بیدار شم. خیلی بی حوصله شدم. مخصوصا وقتی میبینمش دلم میخواد بزنم اون لبخنده مسخرشو له و لورده کنم. یا کلا کله اشو بکنم. با مشت بزنم تو دماغش. خفه اش کنم. چشاشو در بیارم بزارم کفه دستش. متنفرم از اون نگاهش که داد میزنه من بردم.از حرص میخوام گریه کنم وقتی اینجوری نگاه میکنه. متنفرم از این ادم. از صداش. از حرفاش. از خودش. از قیافش. از انگشتری که تو دستشه. یا از خط ریشش. از مژه هاش هم متنفرم. از هشتیه گوشه ی ابروشم متنفرم. ولی همه ی اینا به کنار. از اون نگاهش متنفررررررررررررررررررررررررررررررررررررررررررررررررررررررمممممممممممممممممممممممممممممم
فقط با نگاهش ادمو مسخره میکنه. تو صورتش هم لبخند نباشه تو چشاش یه لبخنده تمسخر امیزه مغرور هست. اخه حرصه ادم از این در میاد که هیچ کس غیره من نمیبینه این نگاه رو. ازش متنفرم. میخوام خفه اش کنم. مزخرفه ایکبیریه کثافته عوضیه ....... خسته ام از زندگی کردن.
لازم نیست این همه باهاش درگیر بشی
چاره اش یه لگد کوچولو به یه جای کوچولو هستش
همین کفایت میکنه
.
ببین اگر حوصله اش را داری رمان "بر باد رفته" را بخون
این احساس تنفر و سبک بروز دادنش من را یاد اون کتاب انداخت